آنها حرف نمی زنند.
ـ محکوم به سکوت ابد ...
کلمات کلیدی :
سلام
خیلی وقته چیزی نتونستم بنویسم.سه سالی می شه
ولی دیگه می خوام این سکوت رو بشکنم
یه چیز جدید دست گرفتم
برخلاف نوشته های قبلیم
مدتها ذهنم رو مشغول نکرده
حتی قبل از شروعش اسمش رو هم انتخاب نکردم
حالا هم که داره تموم می شه هنوزم اسم نداره
می دونم ته داستان چی می خواد بشه
ولی نمی تونم بنویسم
انگار حالش رو ندارم
هیچ وقت مناسبتی ننوشته بودم
اما حالا دارم می نویسم
همیشه موقع داستان نوشتن گریه می کردم
تو این سه صحفه حتی یه قطره اشکم نریختم
نمی دونم چی می خواد بشه
ولی واسم خیلی مهمه
می خوام افتخارش رو هدیه کنم به مامان و بابام
فکر کنم خیلی وقته بهم افتخار نکردن
باید یه داستان خوب بشه
خدا کنه...
خانمان سوز بود، آتش آهی، گاهی
ناله ای می شکند، پشت سپاهی، گاهی
گر مقدر شود، ملک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی، گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد، افتاده به چاهی، گاهی
هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود، برق نگاهی، گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چو شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی، گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند بر گل، هرزه گیاهی، گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل بر قصد ببر از شوق گناهی، گاهی
اشک در چشم، فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین، صورت ماهی، گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد، خرمن کاهی، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده، سنگی است پناهی، گاهی
معینی کرمانشاهی