سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حق دارم

ارسال‌کننده : مریم در : 87/9/14 2:48 عصر

سلام

نمی دونم شما چند تا دوست دارید که از اول، دوم راهنمایی باهاشون دوستید شایدم بیشتر

ولی این رو مطمئنم که خودم تنها کسی هستم که بعد از 11سال دوستی به جای 12 آبان، 21 آبان زنگ می زنم خونه ی دوستم و تولدش رو تبریک می گم

نمی دونم دقیقا از کی این کار رو شروع کردم ولی می دونم غیر از 2 یا 3 سال بقیه موارد 21 آبان تولد نرگس فراموشم نشده.

بیچاره نرگس اون اول ها منتظر تلفنم می شست ولی حالا اگه 12آبان زنگ بزنم تعجب می کنه

من که بهش پیشنهاد دادم بره شناسنامه اش رو عوض کنه

می گه مریم تو کی از رو می ری؟

حقیقتش خودم هم نمی دونم کی می خوام از رو برم

اصلا هم فکر نکنید من این پست رو گذاشتم از دل نرگس در بیارم ها

نه...

همین جوری خواستم بدونید که من...

من و نرگس 11ساله با هم دوستیم، راهنمایی با هم توی یه مدرسه بودیم اما بعدش از هم جدا شدیم

بیشتر ارتباط ما تو این سالها از طریق تلفن بوده، کمتر از ده بار رفتیم خونه ی هم دیگه

اما تو این سالها ما بهترین دوستهای همدیگه بودیم

تازه این رو هم بگم

دوستم شاگرد اول شیمی ورودی 84 شریفه

این رو هم نگفتم پز الکی بیام

خواستم بگم که خودم رو تو این موفقیت هاش سهیم می دونم

چون خیلی شب ها تو نماز هام براش دعا کردم

چون از ته قلبم براش خوشبختی و موفقیت خواستم

همون طور که اون هم تو موفقیت های من سهیمه (البته اگه موفقیتی وجود داشته باشه!)

همین جا می خوام به خاطر تمام مهربونی ها، همه ی تلفن ها، همه ی ایمیل ها و ....

از خودم تشکر کنم

نه خداییش قبول داری؟!

حق دارم

این همه براش زحمت کشیدم

سر سیاهه زمستون یخ حوض می شکوندم لباس می شستم تا این بچه درسش رو بخونه

حالا مگه چه عیبی داره به جای 12 آبان، 21 آبان بهش بگم تولدت مبارک؟

تازه دلش هم بخواد مگه چند تا آدم (درضمن نمی خواد در مورد تفاوت آدم و آدمیزاد هم بهم تذکر بدید، خودم بلدم ولی دوست دارم بگم آدم!) تو دنیا هستند که دو تا روز تولد دارند؟

هان؟

نه شما بگید؟

آره والا کجا زمان شاه اینجوری بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




کلمات کلیدی :

اصلا ما چرا رفتیم مدرسه؟!

ارسال‌کننده : مریم در : 87/8/11 9:35 عصر

سلام

چند شب پیش داشتم پلان پایان نامه ام رو اصلاح می کردم که مبینا، برادر زاده ام، اومد تو اتاقم.

گفت: مریم میشه این کارتونه رو برام بذاری ببینم.

ساعت 9:30 شب بود. گفتم: مگه تو الان نمی خوای بری بخوابی فردا بری مدرسه؟

گفت: نه فردا نمی رم مدرسه.

-        مدرسه تون تعطیل کرده؟

-        نه

-        مامانت گفته نری؟

-        نه، خودم نمی خوام برم. آخه هر روز می ریم مدرسه. خسته کننده است!

گفتم: آخه اگه نری خانومتون درس های تازه یاد می ده، اون وقت بقیه یاد می گیرن، تو یاد نمی گیری ها.

جواب داد: نه بابا! خانوممون هیچی درس یادمون نمی ده. فقط می گه این کار رو بکنید، اون کار رو بکنید. داخل خط بسته رو رنگ کنید، خارج خط بسته رو رنگ کنید. خسته شدم از بس داخل خط بسته رو رنگ کردم، خارج خط بسته رو رنگ کردم. اصلا معلوم نیست کی می خوان به ما الفبا و عدد ها رو یاد بدن؟! همه کلاس اولی ها با سواد شدن غیر از ما!

بعد یه نگاهی به برگه های پلان تایپ شده ام انداخت و گفت: اَاَاَه! خوش به حالتون یادتون دادن اینقدر خوشگل و صاف بنویسی!

با بد جنسی گفتم: اِ! مگه به شما یاد نمی دن؟

یه آهی کشید و گفت: نه!

گفتم: منم بلد نیستم این جوری بنویسم. کامپیوتر اینها رو نوشته.

یه نگاهی به من کرد، لبهاش رو کج و کوله کرد و گفت: خوش به حال کامپیوتر که یادش دادند این قدر خوشگل بنویسه!




کلمات کلیدی :

شاخ نبات

ارسال‌کننده : مریم در : 87/8/2 4:6 عصر

سلام

دوبار پشت سر هم کتاب حافظ رو باز می کنه

عین هر بار حافظ بهش می گه:

به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

می خندم و می گم:

کشتی تو من رو با این حافظ

همین جوری گول خوردم اسم وبلاگم رو گذاشتم شاخه نبات!

بعضی موقع ها خودم هم از اسمش خنده ام می گیره

می گه: بی خود خنده ات می گیره

مگه الکیه وقتی حافظ می گه

این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد

اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند

فالت همین بود دیگه؟

بعد دو تایی می زنیم زیر خنده

مثل بچه ها می خنده، از ته دل، به قول خودمون وقتی هم می خنده می ره رو ویبره

کی باورش می شه که اون افسردگی داشته باشه

روزی که از پیش دکتر روانپزشک برگشت، می خندید و می گفت:

بچه ها من افسردگی دارم، چه با حال!

چه می دونم، فقط خدا از دلش خبر داره.

کمتر کسی رو دیدم اینقدر تو زندگیش سختی کشیده باشه.

اونم چی؟ به دنیا بیای و ببینی وسط کلی مصیبتی.

مصیبت هایی که تو هیچ نقشی تو به وجود اومدنش نداری.

می گم: چته؟ باز چی شده دست از سر حافظ بر نمی داری؟

آه و می کشه و می گه: یا رب مباد آنگه که گدا معتبر شود ...

تو نازک طبعی و طاقت نیاری

گرانی های مشتی دلق فروشان

بازم همون سوال همیشگی رو از خودم می پرسم:

خدایا! پس سنگ صبور ها پیش کی درد و دل می کنند؟




کلمات کلیدی :

   1   2      >