شانه هایت بر خاک سرد قبر
سلام
برای همه یه روزهای خیلی غمگینی وجود داره
و استیصال و درموندگی
از اینکه ندونی باید چی کار کنی
برای کسی که از عزیزی رو از دست داده
.........................
شنبه 15 فروردین 94، ساعت 4:30 بعد از ظهر بیمارستان خاتم الانبیا
با چنان صحنه دردآوری مواجه شدم که
کل سیستم بدن رو بهم ریخته
از در که رفتم تو
یه لحظه پسرخاله و دختر خاله ام رو در حال داد زدن دیدم
بعدش مامانم رو
فقط دویدم
امیدوار بودم یکی بهم بگه فقط یه دعوای ساده تو بیمارستان بوده
ولی خیلی بد خبر مرگ خاله ام رو شنیدم
اونم در حالی که برای آخرین بار نتونستم ببینمش
...............................
خاله هاجر یه آدم مهربون بود با زبون تند
شاید این سال ها همیشه ویژگی های منفیش خیلی بیشتر توی چشم همه ما بود
ولی وقتی مرد
همه بیشتر به مهربونی هاش فکر می کردیم
حتی مامان من
که می گفت حتی توی خونه خدا هم خواسته از سر تقصیرات هاجر بگذره و نتونسته
وقتی برای آخرین بار توی بیمارستان هاجر رو دیده
خاله هاجر لب هاش رو تکون داده ولی چیزی نتونسته بگه
به مامانم گفتم مامان ببخشتش
بذار راحت بمیره
مامانم هم یه قطره اشک از گوشه چشم هاش پایین اومد و گفت بخشیدمش
...................
اون طرف قضییه عموم بود
عموی مهربونم
فریادهاش برای مرگ خاله ام ...
وقتی بغلش کردم
گفت چی بگم مریمی
دیدی خاله ات رفت و من رو تنها گذاشت
........................
اینجا اومدم بگم وقتی یکی می میره
آدم تازه می فهمه دنیای چقد بی ارزشه
چقد برای چیزهای الکی
اختلافات بی خودی
چند سالی می شه به یه فامیل، یه دوست یا آشنا زنگ نزدی
تا خبر مرگش شوکه ات کنه
شاید اگه می دونستی قراره انقد زود بمیره
هیچ وقت از دستش ناراحت نمی شدی
اینجا اومدم درباره لحظه ای که تو رو کفن پیچ از غسال خونه می دن بیرون صحبت کنم
وقتی آخرین تصویری که از تو توی ذهن خیلی ها می مونه
موقعی که بند سر کفنت رو باز می کنن
تا برای آخرین بار ببیننت
با یه صورت سرد و بی روح
و شاید به خاطر جمود نعشی
خونی از بینی ات یا گوشه چشمت راه افتاده باشه
برای لحظه ای صحبت می کنم که دو شونه ات رو توی قبر می گیرن و تکونت می دن
و ازت می پرسن آیا هنوز بر سر عهدی که با خدا بستی هستی یا نه
که غیر از اون کسی رو نپرستی
برای لحظه ای که بلوک های سیمانی روت می چینن و خاک سرد و دیگه هیچی
.......................
دیشب همش به شب اول قبر هاجر فکر می کردم
و به تنهایی غم انگیز عموم
و به تنهایی هاجر توی قبر
زیر خروارها خاک
از رضا خواستم وقتی مردم شب اول قبرم بیاد بالای سرم بشینه و تنهام نذاره
چون می ترسم
...................................
غم سنگینی روی دلمه
ولی دلیلش رو نمی دونم
و گریه های بلند بی دلیل ناگهانی
کلمات کلیدی :