مردی ز شهر هرگزم و از دیار هیچ ...
سلام
لذت خوندن شعر های قیصر ...
ایستاده در باد
شاخه ی لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه اش افتاده بلند
سایه اش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایه امن کلاهش اما
لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قار و قار از ته دل می خواند:
- آنکه می ترسد
می ترساند!
حکایت مترسک
قیصر امین پور
گلها همه آفتابگردانند
کلمات کلیدی :