مسابقه شبیه سازی دیوان کیفری بین المللی یادوراه هانری دونان

ارسال‌کننده : مریم در : 89/5/3 9:57 عصر

سلام

حوصله ندارم درباره مسابقه اش توضیح بدم

در همین حد بگم که

یه بار به عنون دادستان به آقای دیوید دیبر وانیلی

اتهام جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت از طریق جابجایی اجباری جمعیت وارد کردیم

و جواب وکیل مدافعانش رو دادیم

یه بار هم به عنوان وکیل مدافع از دیوید دفاع کردیم

خودم هم باورم نشد

وقتی تو سالن اعلام کردند

رتبه دوم: گروه دو

داشتم فکر می کردم گروه دو کیه

خوش به حالشون

دیدم همه دارن به ما نگاه می کنن

من و لیلا و مرضیه السادات به مرحله بعد مسابقه رفتیم

مرضیه السادات ستاره بین المللی صحنه های جهانی

هم بهترین نقش آفرین شد

مرحله بعد بین سه تیم به انگلیسی برگزار می شه

تیم برگزیده به عنوان نماینده ایران به مسابقات دهلی می ره

این هم عکس آقای هانری دونان

پایه گذار صلیب سرخه

این همون عکسیه که وسط تندیس های ما هم هست

برامون دعا کنید!




کلمات کلیدی :

هیچ (صبح تا ظهر یک روز کاری من)

ارسال‌کننده : مریم در : 89/2/14 11:22 عصر

سلام

دیر شده
این چراغ قرمزها  و خط کشی های ولیعصر
اینکه بخوای نخوای باید باشعور باشی
زل بزنی به آدمک قرمز مسخره توی چراغ
زیر لب بهش فحش بدی
با خودم می گم
شاید روز بعد
5 دقیقه زودتر بیدار شدم
............................................
من
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت
بین بودن و نبودن
.....................................
این دوران برزخی من
این فنای پیش از جاودانگی
پای رفتنم رو قلبم بسته
پای موندم رو
عقلم
..................................
کسی که تو بی آر تی خط ولیعصر می شینه
و اشک می ریزه
یا باید عاشق باشه
یا یه تخته اش کم باشه
تو اتوبوس همه نگاهم می کنند
....................................
عشق
آخرین همسفر من
مثل تو
منو رها کرد
حالا دستهام مونده
و
تنهایی من ...
.......................................
وقتی نفس می کشم
هوا تو قفسه سینه ام می پیچه
چند ثانیه
چند ثانیه مرگبار طول می کشه
تا بالا بیاد
دستم رو می ذارم رو قلبم
دردِ نفس گیر
یادم می افته
من قلب ندارم
جاش خالیه
آره نفسم تو جای خالی قلبم می چرخه
یادم نمیاد دقیقا چه اتفاقی افتاد
یادم نمیاد دقیقا چه اتفاقی برای قلبم افتاد
...............................................
ای دریغ از من!
که بی خود، مثل تو
گم شدم
گم شدم تو ظلمت تن
.....................................................
دستهام می لرزه
دوباره مرور می کنم
تمام حرفهایی رو که می خواستم بگم
اه!
خاک بر ...
هنوزم نمی تونی دو کلمه حرف حساب بزنی و
اشک نریزی
...............................................
ای دریغ از تو
که مثل عکس عشق
هنوزم
داد می زنی تو آینه من
.............................................
مصیبت این زندگی،
این دنیا،
می دونی چیه؟
اینکه باید مصائب بقیه رو هم
رو دوشت بکشی
اینکه تو باید تنها
به جای چند نفر دیگه هم نفس بکشی
اما من خسته ام
از نفس کشیدن خسته شدم
میخوام تنها باشم
هر موقع دلم خواست نفس بکشم
هر موقع نخواستم ...
اصلا می خوام برای چند روز بمیرم
....................................................
وای!
گریه امون هیچ
خنده امون هیچ

باخنه و برنده امون هیچ
تنها آغوش تو مونده
غیر از اون هیچ
............................................
حرفی ندارم ...
..............................................
ای
ای مثل من
تک و تنها
دستهامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی
زمین و آسمون هیچ
..........................................
به من می گی:
من مثل آدمیم که افتادم تو باتلاق
هر چی بیشتر دست و پا می زنم
بیشتر فرو می رم
اما تو صدای منو نمی شنوی
دست منو نمی بینی
من دستم رو دراز کردم
ولی تو داری اون رو پس می زنی
.......................................
در تو می بینم
همه بود و نبود
بیا پر کن
منو
ای خورشید دل سرد
بی تو می میرم
مثل قلبِ چراغ
نور تو بودی
کی منو از تو جدا کرد؟؟؟
......................................
اما من می مونم
قسم خوردم
دستم رو گذاشتم رو قرآن و قسم خوردم
زیر آسمون آبی
تو غروب پر دود تهران
کنار درخت های پیر
توی طعم پرتقالی این روزها
......................................
این روزها اصلا حواسم سر جاش نیست
به خودم میاد می بینم یه مدت زمان طولانیه
به یه جا زل زدم
یادم نماید به چی داشتم فکر می کردم
همه حسابها اختلاف دارند
توی سند زدن اشتباه کردم
همین روزها است که از کار بیرونم کنند
یه قطره اشک
از چشمهام پایین میاد و
می افته تو لیوان چاییم
خنده ام می گیره
ساعت کاری تموم شده
پنجره رو می بندیم
پرده ها رو می کشیم
چراغ رو خاموش می کنیم
و می ریم




کلمات کلیدی :

مردی ز شهر هرگزم و از دیار هیچ ...

ارسال‌کننده : مریم در : 89/2/6 12:47 صبح

سلام

لذت خوندن شعر های قیصر ...

 
ایستاده در باد
شاخه ی لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه اش افتاده بلند
سایه اش سرد و سیاه

نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایه امن کلاهش اما
لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قار و قار از ته دل می خواند:
- آنکه می ترسد
                      می ترساند!

حکایت مترسک
قیصر امین پور
گلها همه آفتابگردانند

 




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >