سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند ساعت کنار خیابون!

ارسال‌کننده : مریم در : 86/11/21 12:48 عصر

سلام

ساعت 2:15 بعد از ظهر ایستگاه اتوبوس نزدیک دانشگاه که همیشه از اونجا سوار اتوبوس می شم.

ساعت 2:40 است و هنوز هیچ اتوبوسی نیومده! یه تیکه یخ قلقلی رو انداخته بودم زیر پام و یه خط دو متری رو هی می رفتم و برمی گشتم.یه نگاه های سنگینی رو خودم احساس می کردم ولی از اونجا که عادت دارم به روی خودم نیاوردم.5 دقیقه بعد، یکدفعه یکی از پشت سرم آروم گفت: مثل اینکه تنهایی. می خوای با هم دیگه بیشتر آشنا شیم که دیگه نه تو تنها باشی و نه من.

خودم رو سه متر کشیدم اون ور تر......

دوباره همون صدا: فوتبال دوست داری؟ می خوای با هم بازی کنیم. خودم رو زدم به اون راه. هیچکی اون دور ورا نبود غیر از ایستگاه پلیس روبروم. اگه می خواستم برم اون ور خیابون که اونها می رفتند و منم الکی از این ور خیابون رفته بودم اون ور.شانس آوردم اتوبوس بعد 45 دقیقه رسید.

ساعت 8 صبح ایستگاه دو تا خیابون اون طرف تر خونمون که همیشه از اونجا سوار اتوبوس می شم و می رم دانشگاه.

تو پیاده رو وایساده بودم و سرم تو کتابم بود که با صدا بوق یه ماشین از جام پریدم. غریبه نبود که.همون پژو 206 بژ که از سر بلوار فرهنگ برای همه ی خانومهای توی پیاده رو بوق می زنه. فکر کنم سرویس اختصاصی خانومهاست.

روز قبلش از طرف رییس پلیس تهران بزرگ تو روزنامه نوشته بود : خانومها می تونند تماس بگیرند و کلیه موارد مزاحمت های خیابونی رو اطلاع بدم. بابا هم گفته بود شمارش رو بردارم.

رفتم لب خیابون.منو که از تو آینه دید دنده عقب گرفت و برگشت. شماره پلاکش رو حفظ کردم. ایران 58 – 11ج... پریدم تو پیاده رو. چند تا بوق واسم زد به روی خودم نیاوردم. برگشتم رفتم دم در یه خونه دستم رو که رو زنگ گذاشتم... اون رفت.( اون یعنی یه مرد میانسال که با کت شلوار می یاد مسافر کشی)

بعد از ظهر بابا زنگ زد 110. فکر می کنید چی جواب دادند: به ما مربوط نمی شه.اگه دخترتون می خواد از همون خیابون زنگ بزنه ما مامور می فرستیم. وگرنه باید برید قوه قضاییه شکایت کنید!

بابا گفت: همیشه باید یه اتفاقی بیفته که شما یه کاری بکنید؟!

جواب: صدای بوق تلفن.

می خوام بگم من لذت می برم از زندگی تو این جامعه ی امن. نیست که منم لباس های زننده می پوشم و خودم رو با آرایش خفه می کنم (چیزی که همیشه می شنویم) واسه همین مزاحمم می شن. می خوام بگم لذت می برم از زندگی تو جامعه ای که از ترس پلیسش حالا چه ایستگاه پلیس اون نزدیکها باشه چه نباشه، کسی جرئت نمی کنه فکر خلاف به ذهنش خطور کنه.وای خدا !!!!!! من چه جوری این همه خوشحالی خودم رو نشون بدم؟




کلمات کلیدی :